"شما را چه شده است كه در راه خدا به مقاتله برنميخيزيد؟ در حاليكه مردان و زنان و كودكان بيچاره و مستضعف صدا ميزنند: پرودگارا! ما را از اين قريهاي كه اهلش ظالم است نجات بده! و برايمان از طرف خودت وليّي قرار بده و برايمان از طرف خودت ياريگري قرار بده...”
سوره نساء – آیه هفتاد و پنج
دختر آستین بارانی نارنجی اش را بالا کشید تا بتواند نگاهی به ساعت رنگ و رو رفته و خاک گرفته اش بیندازد : به زحمت میشد از روی شیشه ی خاک گرفته ی ساعت عدد 16 و سپس سه کلمه ی MAR را در کنار عدد 2003 تشخیص داد... آستین را پایین داد، خم شد و بلندگوی خاکستری رنگش را به دست گرفت...
وقتی که سرش را بالا گرفت، حتی در میان گرد و خاکی که آسمان آنروز را در بر گرفته بود میتوانستی صورت کک مکی سفید، موهای تقریبا بلند، ابروهای کم پشت و سفیدی دندانهای مرتبش را که از میان دهان نیمه بازش معلوم بود، تشخیص دهی...
صورت دختر نگران بود و دستی که بلندگو را گرفته بود، میلرزید... نگاهش را از روبرویش برگرفت و سپس به پشت سرش نگاه کرد، همانجایی که دوستانش ایستاده بودند... بقیه در کنار خانه ای کوچک ایستاده بودند... یکی دستانش را بالا گرفته بود و کنار خانه سریع حرکت میکرد تا حتی از دور هم قابل تشخیص باشد. بقیه نیز کم و بیش همینطور عمل میکردند : کنار خانه میدویدند، بعضی وقتها بالا میپریدند و یا حتی فریاد میزدند... تمام تلاششان این بود که مهاجمی را که در آن نزدیکی ها کمین کرده بود و متر به متر جلو می آمد را از حضور خود آگاه کنند...
با تمام این اوصاف به نظر میرسید که دوست ندارند زیاد نزدیک مهاجم شوند... فاصله ی خود را از خانه حفظ میکردند ولی در عین حال مراقب بودند که خیلی هم نزدیک مهاجم نشوند...
ولی دختر... دختر جلو ایستاده بود... مثل همیشه...
او فرق داشت... با همه ی آنهایی که میشناختندش فرق داشت... شاید جاه طلب بود، یا شاید خطر پذیر و یا حتی بی ملاحظه ! با تمام این اوصاف هر کسی که او را شناخته بود حداقل یک چیز را فهمیده بود : روح دختر، فراتر از درک و فهم آنها بود... بزرگتر از هر آنچه که در دیگران دیده بودند...
صورتش را برگرداند و تک تک قیافه ها را از نظر گذراند : صورت مضطرب و نگران دوستانش که نگاهشان بین او و مهاجم هولناک که در آن نزدیکیها میپلکید، در نوسان بود... صورتهای همگی نشان از بی قراری داشت... جو، تام، ریچارد و بقیه همگی مثل همیشه به امید او بودند تا شاید بتواند باری دیگر موفق شده و مهاجم را فراری دهد...
دختر و دوستانش تنها کسانی در آن منطقه بودند که میتوانستند مهاجم را متوقف کنند، به عقب پس بزنند و یا حتی فراریش دهند... آنها با مردم آنجا فرق داشتند چرا که از جایی دیگر آمده بودند... آنها به آنجا تعلق نداشتند، در آنجا به دنیا نیامده بودند، سختیهای آنجا را نمیدانستند و مهمتر از همه، سایه ی مرگ را بر پشت خود حس نکرده بودند...
ولی... با تمام این اوصاف... آنها آمده بودند... تا با مهاجم پنجه در پنجه بیندازند... آنها با بقیه فرق داشتند و دختر نیز با همه ی آنها تفاوت داشت...
لرزش ناگهانی زمین، دختر را به خود آورد. در همان مدت کوتاهی که به صورت دوستانش خیره شده بود، مهاجم خود را به او رسانده بود... دختر برگشت و چنگالهای آهنین مهاجم را دید که در خاک فرو رفتند و تار و پود زمین را از هم گسستند... چنگالهایش را بیرون کشید و تلی از خاک را بوجود آورد، سپس یواش یواش عقب رفت تا خود را برای حمله ی نهایی آماده کند.
دختر صورتش را به سمت مهاجم گرفت، بلندگویش را بالا آورد و درون آن شروع به فریاد کشیدن کرد... تمام تلاشش را میکرد، فریاد میکشید و به مهاجم میغرید. به او میگفت که جلوتر نیاید و هر آنچه که پشت سر دختر است را به حال خود تنها بگذارد.
مهاجم مکث کوتاهی کرد... از دست دختر و مبارزه اش خسته شده بود. آنروز به خاطر همین دختر و دوستانش همه ی شکارهایش را از دست داده بود. همیشه اینطور بود... دختر و دوستانش همیشه آنجا بودند تا مبارزه کنند، انگار هیچوقت خستگی بر آنها غالب نمیشد. همیشه آنها بودند که از میان خاک و خل بیرون می آمدند تا با او مبارزه کنند حتی اگر هیچکس دیگری برای یاری آنها نمی آمد...
آنها در راهشان استقامت میورزیدند و همین... مهاجم را کلافه میکرد...
ولی ایندفعه نه ! دیگر به خشم آمده بود... از ضعف خود در برابر چندین بچه ! از احساس حقارت درونش ! از شکستهای متوالیش...
با تمام وجود غرید...
|